سلام ...
سلام بربچه های بی پلاک و با پلاک! سلام برپلاکهای برگشته از فکه! سلام بربچه های بی ادعایی که دیروز گفتند: روی مین ها سیاه، که ما را نطلبیدند. سلام برآنانی که درمیان شعله هایی از جنس آه سوختند ونه اهل «نان» بودند ونه اهل «نام».
سلام برپاهای تاول خورده بچه های صخره های «ماووت»، سلام برمظلومیت بچه هایی که در ارتفاعات «شاخ شمیران » پاره های پیکرشان آسمانی شد، سلام برلحظه های سرخ برگ ریزان. سلام برشور شبهای قلاویزان. سلام برروزهای آتش وباروت وگلوله. سلام برشهیدان غریب چنگوله. چه مردان بزرگی بودند؛ آنان که شبانه از سیم های خاردار گذشتند؛ چه مردان سبزی بودند آنان که لحظه هایی پراز عصمت واخلاص آفریدند ونگاهشان آبروی روزهای روشن فردا بود. چه مردان بزرگی بودند آنان که جاده های عرفان را درنوردیدند ویک شبه ره صدساله پیمودند. آنان چه زیبا عطش و سنگلاخ را تجربه کردند. چه روزهای سرشار از صمیمیت وچه شبهای پراز نیایشی!
«کاش آن شبهای بی برگشت برگردند
تا شهیدان غریب دشت برگردند
کاشکی یک بار دیگر از خم کانال
ضربتی های گروه گشت برگردند».
شما هرگز فراموش نمی شوید بچه های رفته تا «شلمچه» و «مجنون» ، بچه های گردان 505 محرم، بچه های «گریه در جشن حنابندان» دوستتان دارم. هنوز لحظه هایمان را به نامتان متبرک می کنیم. هنوز دراین کوچه ها، طنین گامهایتان جاری است و رهگذران عاشق، سرمست از جرعه زلال کلام آسمانی تان عشق وایمان ومهربانی را زمزمه می کنند. شما در روزگار قحطی عشق واخلاص،ساده وبی ادعا، شهره روزگار شدید وگامهایتان سجده گاه فرشتگان خدا شد.
صبح با نسیم نگاهتان آغاز می شد و«نی»ها با غریب نوازی شما، دلتنگی هایشان را به شانه های زخمی باد می سپردند. شما بزرگ بودید و «از اهالی امروز» و «لحن آب و زمین را چه خوب می فهمیدید». ما چقدر غبطه می خوریم که شما را نشناختیم ودرکوچه های رسیدن تا شما ماندیم:
هنگامه رفتن ما خوان اول را حتی نپیمودیم
ماندیم در غربت، آنها گذر کردند از هفت خوان آتش