سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امیر سرلشکر خلبان بسیجی شهید عباس بابایی

شهادت امیر سرلشکر خلبان، بسیجی شهید عباس بابایی، معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که روز جمعه 15 مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان، در یک مأموریت داوطلبانه هوایی به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. در سال 1358 به دانشکده خلبانی راه یافت و پس از دوره آموزش مقدماتی، برای ادامه تحصیلات به آمریکا رفت. او در آمریکا جزو معدود دانشجویان فعالی بود که علاوه بر انجام تمامی واجبات دینی خود، به نشر این احکام می پرداخت و همواره اندیشه خدمت در وطن و اعتلای کشور را در سر می پروراند. وی پس از اتمام تحصیلات به ایران بازگشت.
با اوجگیری مبارزات مردم علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل فداکار ارتش و علاقه مندان حضرت امام خمینی (ره) وارد میدان مبارزه علیه رژیم پهلوی شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که به فرماندهی پایگاه هشتم هوایی منصوب شد. شهید بابایی، در تاریخ دفاع مقدس با بیش از 3 هزار ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، اخلاص و ایثار خود را بیش از پیش به نمایش گذاشت.
این سرباز فداکار اسلام در پانزدهم مرداد برابر با روز عید قربان پس از سالها مجاهدت و فداکاری در یک عملیات برون مرزی به فوز عظیم شهادت نایل آمد. رهبر فرزانه انقلاب درباره ایشان اظهار کردند: «این شهید عزیزمان انسانی مؤمن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم، همیشه بر این خصوصیات پا بر جا بود


دیگه آسمونـــی نداره این شهر...

http://armagedoon.org/wp-content/uploads/2012/12/25631_399.jpg


این شهر همـــش شده زمیـــــــن ، دیگه آسمونـــی نداره این شهر...


من دلـــم آســـمون میخـــواد مرتضی ...آسمـــــــون ...


- وقتی دلـــت آسمـــون داشته باشه ، چه تـــو چـــاه کنعـــان باشی ، چه تو زنـــدان هـــارون ، آسمـــون آبـــی بـــالا ســـرته !


- آخه از کـــجا این آسمـــون رو پیدا کنم ؟


- فقط چشمـــاتُ باز کن ...


تا آسمون چشمـــاے صاحبـــتُ بـــالا ســـرت ببینی...


زمیـــن و آسمـــون از چشمهـــاے اون نـــور میگیرن پسر ...


چشمـــات ُ رو خـــودت ببنـــد مســـلم ... !

ببنـــد ..!

 

پ . ن : پرسیدم قله افتخار یک ملت کجاست؟

آرام دستم را گرفت و بر سر قبر یک شهید مهمانم کرد ...


روی سنگ قبرش نوشته بود:


قله افتخارم شهادت است ...


وای بر من ....

http://axgig.com/images/30179246707651556805.jpg

تیپ تو قشنگ بود.توی عکس ها و پوستر ها زیاد دیده بودمت. توی فیلم ها قشنگ و مهربان می

خندیدی. یا علی می گفتی و دل شیر پیدا می کردی برای جنگیدن.
من ، عاشق تو شده بودم. می خواستم کاملا عین تو باشم ؛ همان قدر تو دل برو و صمیمی...
لباس خاکی ات را به تن کردم . همان لبخند گرم تو را توی صورتم کاشتم. تسبیح یادگاری ات را
که بوی خاک شلمچه می داد ، دستم گرفتم و دست آخر هم چفیه ی دوست داشتنی ات را به
گردن انداختم.
جلوی آینه چند بار قدم زدم . خودم را حسابی ورانداز کردم. تیپم کامل شده بود. اما من گفته بودم
که می خواستم کاملا عین تو باشم. حالا باید مثل تو رفتار می کردم . باید مرامم هم مثل تو می
شد. باید نترس می شدم.
باید سنگر علم را نگه می داشتم . باید از نام و نان می گذشتم. باید خدایی می شدم. باید بادکنک
های رنگی و خالی دور و برم را می ترکاندم. باید حقیقت بین می شدم.
اما خدائیش این یکی سخت بود.
من آن همه زحمت کشیده بودم که تیپم عین تو باشد ، اما اگر می خواستم مرامم هم عین تو باشد.
می بایست طرف حسابم ، فقط خدا می شد...
اسمت را چسبیده و رسمت را رها کرده بودم . نصفه نیمه شبیه تو شده بودم.
لبخند ملیح تو ،هنوز روی صورتم بود ، اما دلم ، راه و رسمم ، منش زندگی ام ، اخلاقم ....!
وای ! من آبروی چفیه ی تو را بردم.


کوچه شهید ..

شهر ها گستردهدر بازوان بی قراری ، فریاد و التهاب ؛ در بین کوچه های پر ازدحام رسیدمبه کوچه ایی ، که در ورودی کوچه نوشته بود ، کوچهشهید ...

یادم آمد حکایت پرحماسه جنگ ، بغض کهنه ، حکایت مردان مرد ، ستاره های یکرنگی و صفا ... دلم شروع به سرودن می کند ، باید شعری گفت ، خونین و خاکی از جنس عجز ما در برابر زندگی و فریب هایش ؟! وضعیت خطر ! سکوت دلگیر غروب ، اما ستاره ها همچنان در بالای شهر راه را می نمایانند .
زیباترین گل های عالم ، سینه سرخان سبکبال ، که در آن روزهای سرد عاشق ترین بودید ! حضرت حق از میان خیل بنی آدم شما را برگزید ، که شاگردان ممتاز مدرسهعشق حسین (ع) بودید .
ای شهید ! ما در در شهر در میان دغدغه های ریز و درشت ، در زیر خروارها آرزو ، بین عادت ها گم شده ایم ! و هر روز به انتها می رسیم ، اما تو رو به دروازه عروج ایستاده ایی ، به سرسبزی نخل ایثار ، سربند سرخ شهادت بر پیشانی .

بازگوروایت روایت چفیه های خاموش زمان ما را که روزی شاهد عرق جبین ها و پیشانیهای به خاک سائیده بودند ، روایت عروج ستاره ها را از میان خاکریز ها وسنگرها .

ای شهید ! تو در کدام دسته - خط ، تو در کدام جناح فعالیت می کردی که چنین برگزیده شدی و مشهور شدی در وسعت کهکشان ؟

وقتی در ازدحام آیینه ها تشیع ات می کردند ، یک تابلوی دیگر روی ویرانی دلهای غریب برپا شد ، اما چه حیف رازهایت را با خودت بردی !  می دانم در کدام آسمان دلت لانه کرده است ، گرچه خیلی ها فراموش کارند ، اما بدان تاریخ نامت را در صدر دفتر عشاق ثبت خواهد کرد .

ای عزیز ! دیوارهای دلم پر از عکس لاله های سرخ گمنامی است که هر وقت در میان رنگ های بی رنگ شهر گم می شوم سری به تابلوی لاله های سرخ می زنم .

اینجا خبر همیشه فراوان است . خبر از قتل ، غارت ، پول و طلا و ارز و سود ... اما خبر از گمنام های آشنای شهر و دیارمان نیست ! کسانی که مایه عزت این دیار شدند .

همچنان ایستاده ام سرکــوچهشهیـــد ... بی اختیــار و خستـــه از همهمه شهــــر ،  می پیمودم خیابان را ...

 


زخم خوردگان تیر عشق

شهدا، این فرشتگان زمینی! این عاشقان بی ادعا، این پرستوهای همیشه در کوچ، رفتند. با دلی به سرشاری یک جوی و دستانی با شکوه باران.

شهدا با چشمانی سرشار از راز و نیازهای پر درد; رفتند تا از بند حادثه ها تا خلوت های خزان زده من و تو را بهاری کنند.

افسوس که این پاکان به پاکی آب، و این دلدادگان با دلدادگی عباس علیه السلام را فراموش کرده ایم و زمزمه عشق آتشینشان در درون مشوش ما به خاموشی گرائیده است.

شرمندگانی هستیم که پرواز را از یاد برده ایم و می ترسیم از این که مبادا آسمان بر سرمان آوار شود.

شهدا این زخم خوردگان تیر عشق، این بی توقعان بی توقع تر از کویر! رفتند تا ابرهای سیاه را از آسمان اندیشه ها فراری دهند - رفتند تا زمستان بوی بهار بگیرد، اگرچه نگاه های سرد همیشه بر سنگ فرش مزار مقدسشان جا خوش کرده!

رفتند، تا همواره بر سایه های تردیدمان آفتاب یقین بتابد و گرمی خورشید را برای سایه های دور دست معنا کند.

رفتند، دریادلان دریایی که ما هرگز نخواهیم توانست حتی تصور ساحل دریایی آن ها را داشته باشیم.

رفتند، روشن های بی خورشید، آنان که هرگز به شب نخواهند رسید.

آنانی که قصه عشقشان با قصه عشق فرهادها و مجنون ها هرگز قابل قیاس نیست، پرستوهای عاشقی که بی شک زمینی نبودند.

آنانی که طوفان را شرمنده کردند و عشق را به زنجیر کشیدند.

شهدا رفتند و ما مانده ایم، با کوله باری از شرمندگی و حسرت!

شرمنده عروج سرخشان و حسرت کش حضور سبزشان!